غمی کز درد عشقت بر دل ناشاد می آید


اگر با کوه گویم، سنگ در فریاد می آید

دلم روزی که طرح عشق می انداخت دانستم


که گر سازم بنای صبر بی بنیاد می آید

نمی دانم چه بی رحمی ست آن سلطان خوبان را


که هرگه داد خواهم بر سر بیداد می آید

رقیبا گر تو را اندیشهٔ ما نیست معذوری


کجا بی درد را از دردمندان یاد می آید؟

طفیل بندگان، من هم قبول افتاده ام گویا


که از هر جانب آواز مبارک باد می آید

عجب خاک فرح ناک ست کوی می فروشان را!


که هر کس می رود غمگین، همان دم شاد می آید

چه نسبت با رقیبان سنگ دل مسکین هلالی را؟


نمی آید ز خسرو آن چه از فریاد می آید